ورزشی
من یکی از خوهران بی‌پناه شما هستم که مظلوم یک مرد ستمگر و قوانین مظلوم‌کشی که قضات محترم به آن استناد می‌کنند قرار گرفته‌ام.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، حدود خردادماه ۱۳۳۵ یک روز غروب هنگامی که طلاب مسجد سپهسالار پشت سر پیشنماز مسجد مراسم نماز جماعت را به جای می‌آوردند، زنی را دیدند که پیشنماز مسجد سپهسالار را به کناری کشیده با عجز و لابه با او صحبت می‌کند. آن روز کسی از آن گفت‌وگو چیزی دستگیرش نشد و کمتر کسی در مسجد سپهسالار توانست بفهمد که آن زن به پیشنماز چه گفته است...

پس از چند روز که آن صحنه تکرار شد، یک شب طلبه‌های مسجد سپهسالار با کمال تعجب دیدند که همه رفتنی‌ها از مسجد خارج شده‌اند ولی آن زن که چادرنمازی به خود پیچیده بود، هر کاری می‌کردند از مسجد بیرون نمی‌رفت و شیون می‌کرد که «من آمده‌ام توی خانه خدا متحصن بشوم.»

اصرار سودی نداشت و عاقبت اراده آن زن بر تصمیم عمال مسجد غلبه کرد. طلبه‌ها نیز که از کار روزانه خسته و کوفته بودند به اتاق‌های خودشان رفتند و آن زن را در راهروی مسجد سپهسالار به حال خود رها کردند.

ساعت از نیمه ‌شب گذشته بود که فریاد شیون و زاری زن ناشناس طلبه‌ها را از خواب بیدار کرد، همگی عباها را روی سرشان کشیدند و با عجله به طرف صدا دویدند. صدای شیون زن ناشناس که کمک می‌خواست همچنان به گوش می‌رسید ولی برخلاف معمول کلیه چراغ‌های مسجد خاموش بود و همه‌جا در تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود مثل این‌که دست مرموزی در خاموشی چراغ‌ها دخالت داشت... و شاید هم جنایتی در صحن مسجد در شرف وقوع بود... وقتی که چراغ‌ها روشن شد، طلبه‌ها صحنه حیرت‌انگیزی را مقابل خود دیدند؛ عده‌ای زن و مرد ناشناس به سر همان زن که در مسجد متحصن شده بود ریخته بودند و او یکه و تنها در برابر آن‌ها مقاومت می‌کرد و کمک می‌خواست. مهاجمان آمده بودند تا آن زن را از مسجد بیرون بکشند ولی بر اثر مقاومت او و رسیدن طلبه‌ها فرار کردند. آن زن در فروردین ۱۳۳۶ که خبرنگار و عکاس مجله خواندنیها برای شنیدن قصه زندگی‌اش روانه مسجد سپهسالار ده ماه بود که با وجود تمام مخاطرات و تهدیدات همچنان در مسجد بست نشسته بود تا داد خود را بستاند. نکته قابل تامل این‌که این زن که صفیه مدرسی نام داشت، دختر آیت‌الله آشیخ علی مدرس تهرانی نماینده‌های دوره‌های سوم، چهارم و پنجم شورای ملی بود و به تنگ آمده از قانون مردسالارانه‌ای که اجازه نمی‌داد از همسر ظالمش طلاق بگیرد. صفیه قصه زندگی خود را برای خبرنگاران این‌طور تعریف کرد:

ای خواهران ایرانی

ای جوانان غیرتمند

ای مردان آزاده!

من یکی از خوهران بی‌پناه شما هستم که مظلوم یک مرد ستمگر و قوانین مظلوم‌کشی که قضات محترم به آن استناد می‌کنند قرار گرفته‌ام. ده سال است که این مرد لجباز عمر و جوانی مرا تباه کرده است، ده سال است که روی فرزندان خود را ندیده‌ام. شما که مادر هستید می‌فهمید چه می‌گویم. آخر مسلمانان، باغیرت‌ها، باشرف‌ها من زن بی‌سروپایی نیستم، بگذارید حالا که کارد به استخوانم رسیده است همه چیز را بگویم، بگویم که هستم، چه کشیدم، و چه شد که به این خانه خدا پناه آورده‌ام.

زنی که از دست شوهرش ۱۰ ماه در مسجد سپهسالار بست نشست

از همه فامیل و اقوامم عذر می‌خواهم که پرده‌دری می‌کنم ولی استدعا می‌کنم اگر می‌خواهند رو ترش کنند، یک لحظه خودشان را جای من بگذارند...

من اطمینان دارم که روح پدر مرحومم از من آزرده نخواهد شد، خود او می‌دانست دختر بیچاره و بی‌پناهش چقدر زجر و عذاب کشیده است...

مگر انسان چقدر می‌تواند تحمل داشته باشد، و سکوت اختیار نماید...

بله بگذارید مهر سکوت را بشکنم و عقده دل را پیش شما خوانندگان عزیز خالی نمایم...

من عضو یکی از خانواده‌های معروف تهران هستم که مردم تهران همه افراد فامیل ما را به‌درستی و نیکی می‌شناسند...

نه، بگذارید فاش بگویم من دختر آیت‌الله آشیخ علی مدرس تهرانی می‌باشم. پدرم در دوره‌های سوم و چهارم و پنجم نماینده مردم تهران در مجلس شورای ملی بوده و در انتخابات دوره هفدهم نیز رئیس انجمن نظارت مرکزی بوده است...

من در دبیرستان زهرویه که حالا منحل شده است درس می‌خواندم. هنوز پانزده سالم نشده بود که یک روز خواهر بزرگ‌ترم دوازده تا عکس به من نشان داد و گفت: «این‌ها همه خواستگارهای تو هستند؛ این دکتر است، این مهندس است، این دبیر است، این تاجر است، این پیشنماز است و این مالک است. هرکدام را دلت می‌خوهد بگو!»

به خواهرم گفتم: «من که فعلا درس می‌خوانم و حالا وقت شوهر کردنم نیست» ولی او زیر بار نرفت و گفت: «امر آقاجان را باید اطاعت کرد.» ناگزیر گفتم: «بسیار خوب من که چیزی سرم نمی‌شود هرکدام را آقاجان قبول کرد، من هم قبول دارم!»

چند روز بعد به من خبر دادند که پدرم از میان خواستگارها آن مرد پیشنماز را انتخاب کرده است و هنوز فرصت تفکر پیدا نکرده بودم که به ترتیب خواستگاری، بله‌بری و نامزدی و عقد و عروسی انجام شد و تمام این مراسم بیش از سه روز طول نکشید!

من تا شب عروسی قیافه شوهرم را ندیده بودم و مضحک این‌که موقع عقد مادرش می‌گفت: «بچه‌ام خجالت می‌کشد سر عقد بیاید» و من موقع عقدم جمال بی‌مثال این داماد پنجاه‌ساله خجلتی را زیارت نکردم.

هنوز پانزده روز از عروسی ما نمی‌گذشت که شوهرم بی‌خود و بی‌جهت بنای بدرفتاری با مرا گذاشت و حتی بی‌انصاف روزی چند مرتبه هم به طور عجیب و سبعانه‌ای مرا کتک می‌زد و با این ترتیب ماه عسل ما تلخ‌تر از زهر بود!

من در روزهای اول حتی از نزدیک‌ترین کسانم خجالت می‌کشیدم که بگویم هنوز یک ماه از عروسی ما نگذشته است شوهرم کتکم می‌زند، تا این‌که ماه رمضان پیش آمد و من روزه بودم و ضمنا چهارماهه حامله، هیچ‌کس توی خانه نبود، شوهر بی‌مروتم سر یک چیز خیلی مختصر...

چه عیب دارد، بگذارید بگویم سر چه چیز...

خانم حاجی حشمت که خانم متدین و فاضله‌ایست و همه ساکنین پشت مسجد سپهسالار او را می‌شناسند از من خواهش کرد که برای مقابله قرآن به خانه آن‌ها بروم و من بدبخت هم به همان قرآنی که از سینه محمد آمده است از شوهرم اجازه گرفتم و به خانه آن خانم رفتم...

به همین دلیل بود که آن روز ماه رمضان شوهر بی‌رحم چوب هیزم را برداشت و به جان من افتاد... من از ترس جانم دویدم توی اتاق و در را از تو چفت کردم. اما او مثل گرگ خون‌خوار هیزم به دست از پنجره وارد شد و افتاد به جان من و آن‌قدر با آن هیزم توی سر و تنم زد که بیهوش شدم و دیگر نفهمیدم چه شد. یک وقت چشمم را باز کردم دیدم خودش دارد آب قند به حلقم می‌ریزد!

پس از این قضیه دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و ناچار قضیه را به پدرم عرض کردم. وقتی پدرم قضیه را فهمید پیرمرد یک حالی شد که نمی‌توانم توصیف کنم. عصایش را بلند کرد و در حالی که اشک گرد چشمانش حلقه بسته بود فرمود: «دخترجان غصه نخور، حالا می‌روم با همین عصا توی جمعیت حقش را کف دستش می‌گذارم.» دیدم حالش خیلی بد است. گفتم: «آقا جان استخاره کنید اگر خوب آمد بروید.» و پدرم که خیلی معتقد به این حرف‌ها بود استخاره کرد و بد آمد!

به هر حال پس از آن کتک خوردن دو ماه مبتلا به خونریزی بودم و در رخت‌خواب از درد به خود می‌پیچیدم و چون خطر مرگ برایم پیش‌بینی می‌شد توسط دکتر ایران اعلم «کورتاژ» [سقط جنین] کردم.

چند سال با این ترتیب با شوهرم سر کردم و حتی از او صاحب دو اولاد شدم. اما چه سال‌هایی که هر دقیقه آن ده سال برایم تمام شد. عاقبت یکی از شب‌ها که به اندازه کافی کتکم زد یک ورقه‌ای نوشت و به دستم داد و مرا از خانه‌اش بیرون کرد.

توی این ورقه عینا این‌طور نوشته بود: «چون از عهده مخارج مخدره برنمی‌آیم و با اینجانب ناسلوکی می‌کند آیت‌الله حاج شیخ علی مدرس تهرانی وکیل هستند که متعلقه را طلاق دهند.»

با این ترتیب شوهرم پدرم را وکیل کرده بود که طلاقم بدهد و پدرم که منتظر چنین فرصتی بود، خیلی خوشحال شد که چنین مدرکی به دستش افتاده است... چند روز بعد به موجب آن نوشته مرا شرعا طلاق داد، اما رسما شوهرم حاضر نشد که اسناد طلاق را امضا کند و عذر و بهانه آورده که «من در حرم مطهر حضرت امیر نذر کرده‌ام که اگر بخواهم او را طلاق بدهم پنجاه هزار تومان به مساکین و مستحقین بدهم و حالا پنجاه هزار تومان بدهید که او را طلاق بدهم.»

پدرم که عمری را به شرافت و درستی گذرانده بود و از مال دنیا چیزی نداشت نمی‌توانست این توقع را برآورد و به‌ناچار با اجازه خود او من قضیه را به پیشگاه دادگستری بردم به این امید که دادم را از آن ظالم بگیرد و خودم نیز در خانه پدرم ده سال تمام همه چیز را بر خود حرام کردم و حتی از ترس آبروریزی شوهرم برای حمام هم پایم را از خانه پدرم بیرون نگذاشتم و به انتظار رای دادگستری نشستم ولی شوهرم قضات را مرعوب کرد و آن‌ها به استناد قوانین ظالمانه‌ای که مثل زنجیر به پای ما زنان بیچاره ایرانی پیچیده شده است دلایل طلاق را کافی ندانستند.

بیچاره پدرم که در روزهای آخر عمرش هیچ آرزویی جز نجات دختر تیره‌روزش از چنگال خون‌آشام یک ستمگر نداشت در این گیر و دار فوت کرد و برای من وصیت‌نامه‌ای به این شرح باقی گذاشت: «طبق وکالتنامه خطی که شیخ محمدجواد جاراللهی راجع به طلاق و عدم نفقه صفیه خانم صبیه داده‌اند، چون زندگانی ایشان را پس از سعی زیاد صلاح و قابل دوام نداستند لهذا مطابق این ورقه ایشان مطلقه‌اند. من‌التهرانی المدرس»

پدرم برای فرزندانش ثروتی باقی نگذاشته بود و موقعی که من محکوم شدم برای دادن استیناف مستلزم این بود که وکیل بگیرم و پولی خرج کنم. این بود که چون از همه‌جا مایوس شدم آمدم به مسجد سپهسالار که او در این‌جا پیشنماز بود، داشت نماز می‌خواند. صبر کردم نمازش تمام شد. گفتم: «حالا که زور تو به من چربیده و پدر من هم مرده است بیا اثاثیه جهاز مرا بده من بفروشم و وکیل بگیرم.»

با عتاب و خطاب مرا از خود دور کرد. می‌خواستم همان شب در مسجد بمانم و دیگر خارج نشوم عمال مسجد واسطه شدند که امشب بروم تا فردا که آقای ظهیرالاسلام تشریف می‌آورند قضیه را حل کنند.

من چند روز پشت سر هم رفتم و موفق نشدم آقای ظهیرالاسلام را ببینم. یک وقت متوجه شدم که ای داد و بیداد آن ده روز مهلت که قانونا برای استیناف پیش‌بینی شده بود منقضی شده است ناچار به مسجد سپهسالار آمدم و هرچه کردند از این‌جا خارج نشدم تا شخصا از حق خودم دفاع بکنم.

شب اول خواهران و برادرهایش را نصف شب به مسجد فرستاد تا مرا به زور کتک از مسجد خارج کنند اما من مقاومت کردم و طلبه‌ها به کمکم آمدند و نتوانستند و پرونده این قضیه هم توی کلانتری ۲ و شعبه ۲۱ دادسرا موجود است.

پس از این قضیه او دیگر از خجالت طلبه‌ها رویش نشد به مسجد سپهسالار بیاید و هنوز هم که هنوز است یک نفر دیگر به جای او موقتا نماز می‌گذارد.

در این مدت هرچند آقایان علما از قم، از نجف، از شیراز و سایر نقاط ایران از او خواسته‌اند که حرمت روحانیت را نگه دارد و دست از لجبازی بردارد چاره‌اش نشده و حتی حضرت آیت‌الله بهبهانی هم دخالت کرده مقاومت نشان داده است و به آقایان قائم‌مقام‌الملک رفیع و ظهیرالاسلام هم گفته است «این ضعیفه آن‌قدر باید آن‌جا بماند تا موی سرش هم مثل دندان‌هایش سفید بشود.»

مضحک این‌که دو ماه قبل از عید یک عده آقای عمامه‌ای و چند زن چادرنمازی را فرستاد که دوباره شرعا عقدم کنند اما من آن‌ها را راه ندادم.

حالا ای خواهران عزیز، ای برادران گرامی، ای برادران گرامی، ای جوانان غیرتمند، ای قضات باشرف، ای وکلای با انصاف... با این سابقه که عرض کردم من در مسجد سپهسالار، در خانه خدا، در خانه مقدسی که تولیت آن با شخص اول مملکت است متحصن شده‌ام تا طلاقم را از این مرد بگیرم، تا پس از یازده سال، ای مادرهایی که یک روز دوری فرزند را دیده‌اید، می‌خواهم که پس از یازده سال به من، به این مادر ستم‌کشیده و رنج‌دیده اجازه داده شود که فرزندانش را ببیند، آن‌ها را ببوید و نور چشمانش را ببوسد...

شکوه‌نامه‌ای به شاه

گریه دیگر مجال نمی‌دهد که خانم صفیه مدرسی دنباله صحبت‌های خودش را ادامه بدهد... خبرنگار «خواندنیها» در ادامه این گزارش تحصن این زن می‌افزاید:

آن‌چه ما از دیگران تحقیق کردیم این خانم زبان انگلیسی و عربی را به‌خوبی می‌داند و غالب نامه‌ها و رسالات انگلیسی و عربی را که برای کتابخانه مجلس می‌رسد او ترجمه می‌کند.

چندی پیش نامه تظلم‌آمیزی برای اعلیحضرت همایونی فرستاده است و در جواب این نامه آقای دکتر اقبال که در آن وقت وزیر دربار بودند عینا چنین نوشته‌اند:

«جناب آقای گلشاییان وزیر دادگستری

رونوشت نامه مورخ ۲۴ر۱۱ر۳۵ با توصیه مدرسی تهرانی صبیه مرحوم حجت‌الاسلام مدرسی که از شرف لحاظ انور شاهانه گذشته است به ضمیمه ارسال می‌گردد امر و مقرر فرمودند ابلاغ نمایم جنابعالی شخصا به کار مشارالیها رسیدگی و توجه لازم مبذول فرمایید هرچه زودتر احقاق حق بشود و تکلیف این بانو که هفت ماه است در مسجد سپهسالار به حال تحصن به سر می‌برد معلوم گردد.»

با این ترتیب اعلیحضرت همایونی که به نظر می‌رسد از سرگذشت غم‌انگیز این زن عجیب متاثر شده‌اند وزیر دادگستری سابق را شخصا مامور رسیدگی به کار این خانم فرمودند ولی با سقوط کابینه و تغییر وزیر دادگستری این رسیدگی به تاخیر افتاده است...

روز شنبه هفته آیند، یعنی شنبه هفتم اردیبهشت [۱۳۳۶] این پرونده عجیب و بی‌سابقه بار دیگر به تقاضای همین خانم در شعبه ۱۲ بخش حقوقی مطرح خواهد شد و پیش‌بینی می‌شود که از طرف جمعیت‌های بانوان تظاهراتی له این خانم و علیه شوهرش صورت خواهد گرفت.

با طرح این پرونده جالب، دادگستری با اشکال عجیب و معمای بغرنجی روبه‌رو خواهد بود. زیرا شوهر این خانم به هیچ وجه حاضر نیست او را طلاق بدهد (و شاید هم دلایلی برای این کار داشته باشد) زیرا مطابق قوانین جاری تا شوهر رضایت ندهد طلاق میسر نیست...

آینده نشان خواهد داد که قانون برای مردم است یا مردم برای قانون. (خواندنیها شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۳۶)

۲۵۹

منبع خبر: خبرآنلاین